روایت «توران»

[درباره‌ی توران میرهادی بودن]

مسعود ریاحی

منتشرشده در مجله بهروان

 

وقتی از تورانِ میرهادی حرف می‌زنیم، به گمانم اول باید از تجربه‌ی «جنگ‌ جهانی دوم»حرف بزنیم و گذر از آن. تورانِ میرهادی، چیزی‌ست، که اولا «جنگ» نیست. او، بعداز تجربه‌ی ویرانی‌های جنگ‌جهانی دوم، تورانِ میرهادیِ دیگری‌ست؛ مثلِ تمامِ کسانی که طوفانی را تجربه می‌کنند. تورانِ میرهادی، سلاخیِ جنگ را دیده‌ است. زشتی و زشتی را تجربه کرده است. وقتی میرهادی می‌گوید: «غمِ بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کنیم»، باید ابتدا مقیاسِ غمِ بزرگ را فهم کنیم. بعد از جنگ‌های جهانی دوم؛ سخن‌های بسیاری گفته‌اند، حتی در ردِ سخن گفتن. در این‌که بعد از تجربه‌یِ این دهشت‌ناکی، اصلا درباره‌ی چه می‌خواهیم سخن بگویم؟ هیچ عرصه‌ای نبوده و نیست که متاثر از این جنگ‌ها نشده باشد. از قاب‌های تاریک و پایان‌های تلخ در سینمایِ نوآر تا فروپاشی تصوراتِ بسیاری از متفکرین، در باب انسان، در علومِ انسانی‌یی که می‌پنداشت، ساختِ بهشتِ زمینی وعده‌ داده شده‌ی مدرنیته، توسطِ آن انسانِ آرمانی و کمال یافته، نزدیک است. و اصلا، انسانِ بعد از تجربه‌ی این دو جنگِ عظیمِ جهانی؛ انسانِ دیگری‌ست در این جهان.

تورانِ میرهادیِ بعد از جنگ‌جهانی دوم؛ تازه، «سخن» می‌گوید. سخن از تصعید این غمِ بی‌انتها. او درمی‌یابد که انسان، تا کجا می‌تواند، چیزی را بسازد که فقط «ویرانی» بماند و «تنهایی». او؛ بعد از تجربه‌ی این اندوه جنگ است که می‌خواهدِ انسانی را تربیت کند، که برای تفنگ بدست گرفتن و جنگیدنِ با دیگری، تربیت نشده است. او بعد از تجربه‌ی این ویرانی‌ست که می‌پرسد: «هیتلر چگونه آمد و چه کسانی او را پذیرفتند؟» و بعد از آن تلاش می‌کند، انسانی بسازد که نه تنها از چنین کسی اطاعت نکند؛ بلکه، اساسا، برای اطاعت کردن و «چشم، قربان» گفتن، تربیت نشده باشد. از این روست که سیستمِ مدرسه‌ای که می‌سازد، در جهتِ عکسِ این ساختارِ استبدادی‌ست. این‌که دیگر، مدیر و معاون و ناظم و معلم‌ها در راس نیستند و این از تجربه‌ی عمیقِ اندوهی‌ست که می‌داند تا کجا می‌تواند پیش رود، می‌داند که آدمی که می‌تواند تفنگ بدست بگیرد و بکشد، این تصمیم را در یک آن نمی‌گیرد. او؛ برای چنین روزی آماده می‌شود؛ در این گفتمان زیست می‌کند و نهایتا سوژه‌ای‌ست فاقدِ اراده و تصمیم و خلاقیت.

تورانِ میرهادی، برای ساختن‌است. او، باستان‌شناسی انسان را در پیش می‌گیرد، بعد از تجربه‌ی جنگ. میرهادی، مرمت‌کارِ آدمِ جنگ‌ست. از این روست، که رو به کودک و کودکی می‌کند. رو به چیزی که هنوز جایِ ترمیم دارد برای آینده.

ترمیمی که در پیش می‌گیرد، تاسیس مکان‌هایی‌ست بنامِ کودکستان و مدرسه. مدرسه‌ای که میرهادی برایِ کودکان می‌سازد، مدرسه‌یِ فرارِ از رقابت‌هایِ معمول‌ست. مدرسه‌ای‌ست که آدمی، «دیگری» را رقیب نمی‌بیند. دیگری، کسی نیست که نمره‌ی بالاتری می‌آورد، کسی نیست که عزیز دردانه‌ی معلم‌هاست، کسی نیست که عکس‌‌اش را با افتخار می‌زنند به در و دیوارِ مدرسه که نهایتا، او حافظه‌ی کوتاه‌مدت و تمرکزِ بهتری، آن هم در روزِ مورد نظرِ یک امتحانی، داشته. مدرسه‌‌ای که توران میرهادی می‌سازد، بدنبالِ زدنِ عکسِ همه‌ی بچه‌های آن مدرسه به دیوار است. میرهادی، نقطه‌ی مقابلِ گفتمانِ «موفقیتِ فردی» این روزهاست؛ گفتمانی که مدام از قهرمان بودن و نجات خود و برتری خود می‌گوید و هرروز اضطرابی را به آدمی می‌دهد که دیگران [رقیب‌ها]، که چیزی کم‌تر از دشمن نیستند، دارند از تو جلو می‌زنند، «بجنب»، «باید دوید»، «مدام باید دوید».

میرهادی، مدرسه‌ای می‌سازد که همه باهم می‌دوند، آن هم نه برایِ برنده شدن و گذر از خطِ پایان. مدرسه‌ی «فرهاد» تورانِ میرهادی، خطِ پایانی ندارد. همه باهم می‌دوند و آواز می‌خوانند، تا از همین لذت ببرند. دویدن‌شان، تجربه‌ی زندگیِ جمعی‌ست. رسیدنِ به موفقیتِ جمعی. میرهادی می‌گفته، اگر کسی در مدرسه‌ی فرهاد، اصطلاحا موفق می‌شده، در واقع تازه خودش می‌شده. در خویشتنِ خویش حضور میافته، با تمامِ ضعف‌ها و استعدادها و پتانسیل‌های خودش. الگویی برای موفقیت اعلام نمی‌شده که اگر شبیه‌ آن شدید، یعنی موفقیت، یعنی جایزه و پاداش. موفقیت، همگانی‌ست، برای همه، در حد و اندازه‌ای که هستند، در مقامِ استعداد و علاقه‌ای که داشته و دارند. تورانِ میرهادی، در مدرسه‌ی فرهاد، تا آن‌جا رعایت می‌کرده که چیزی را به کودکان تحمیل نکند، که معلمِ هنرش را می‌رفته و از دانشجویانِ هنر انتخاب می‌کرده؛ چراکه معتقد بوده، دانشجوی هنر، خودش هنوز در مرحله‌ی شکل‌گیری‌ست و هنوز قالبِ ثابتی پیدا نکرده که بخواهد همان را به همه‌ی بچه‌ها درس بدهد و این بشود الگویی مطلق برای آن‌ها. 

 

شمایلِ مینیاتوریِ تورانِ میرهادی را می‌تواند در همان جمله‌ی معروفِ «تبدیلِ غم بزرگ به کار بزرگ»، ترسیم کرد. او، غم و زشتی را انکار نمی‌کند. می‌بیند که آدمی می‌تواند چه باشد. می‌بیند که زندگی تا کجا می‌تواند از او چیزهایی که عمیقا برای‌ش عزیز‌ست را بگیرد. می‌بیند که برادرش را، که فرزندش را، که همسرش را، که خیلی‌چیزهای دیگرش را می‌گیرد. «کارِ بزرگ کردنِ» او، همان آریِ تراژیکِ نیچه‌ای به زندگی‌ست. تصعید و والایشِ اندوه است. بازیافتِ زندگی‌ست؛ سرمایه‌ شدنِ رنج‌ها و زخم‌هاست. 

در مدرسه‌ای که توران میرهادی می‌سازد، انسان‌ِ تک ساهتیِ صرفا با حافظه‌ی کوتاه مدتِ بمباران شده، تربیت نمی‌شده. انسان، برایِ آماده شدن برای زندگی در دنیایِ بیرون از مدرسه، می‌آموخته و تجربه می‌کرده. مدرسه، چون حالا، وقفه‌ای برای ورود به جامعه نبوده، که خود جامعه‌ای بوده، انسانی و پویا و محترم، که دیگری در آن دوست و رفیق و همراه و انسانی‌ست شبیه او. 

 

در مدرسه‌ی فرهادِ میرهادی؛ بچه‌ها، خودشان مدرسه را اداره می‌کردند. در هر مقطع، دو نماینده‌ی سالانه و سه نماینده‌ی ماهانه. قانون را آن دو نماینده‌ی سالانه می‌گذاشتند. قانون، ساختارِ استبدادی و تحمیلی نداشته، قانون، از بیرون به کودک نگاه نمی‌کرده. آن بدن‌ِ رهایِ کودکی را کسی محدود و ملزم به انجامِ اموراتِ از پیش تعیین شده نمی‌کرده. مدرسه‌ی فرهاد، تجربه‌ی دیرهنگامِ رهایی برای کودکان بوده. کودکی که این رهایی را؛ هر چند، فقط در مدرسه تجربه کرده باشد و هم‌کلاسی‌ها را رقیب نبیند و نخواهد که با آن‌ها بجنگد، فرق دارد با کسی که مدام، بمباران می‌شود که باید از دیگران جلو زد، باید بازی را برد، بردن تو یعنی باختنِ دیگری، باختنِ دیگری یعنی خوشحالی و موفقیتِ تو.

در مصاحبه‌ای، توران میرهادی شعری از آراگون را در توصیف عمری که گذرانده، نقل می‌کند؛ «اگر قرار بود دوباره این راه را بروم، حتماً از این راه می‌رفتم.» این حرف را چگونه می‌توان با تمامِ اندوهی که میرهادی در طول زندگی‌اش تجربه کرده فهم کرد؟ این رضایتِ عمیقی که میرهادی، پیش از ترک جهان، در نگاه‌ش در گفتار و کردارش می‌آورد نشانه‌ی چه چیزی‌ست؟ این؛ همان آریِ تراژیک نیچه‌ای به زندگی‌ست که پیشتر ذکرش رفت. نیچه پرسشی را مطرح می‌کند که «اگر روزي يا شبي جني به خلوت تو راه يابد و به تو بگويد: تو بايد اين زندگي را كه در حال حاضر داري و تاكنون داشته‌اي، باز هم از سرگيري و آن را بي‌وقفه و بدون چيزي نو، دوباره طي كني و درد، لذت، فكر، آه و هرچيز كوچك و بزرگ در زندگي‌ات بايد دوباره و با همان توالي قبلي تكرار شود و اين تارِ عنكبوت، اين مهتاب ميان درختان، اين لحظه و حتي من بازگردند و ساعت شنيِ ابديِ زندگي دوباره و با تو، كه ذرة غباري بيش نيستي، واژگون شود، آيا تو خود را بر زمين نخواهي كوفت و از خشم به آن جن دندان نشان نخواهي داد و به او ناسزا نخواهي گفت؟»

میرهادی، نه تنها ناسزا نمی‌گوید، که می‌خواهد همان را ادامه دهد و حتی بیش از آن، آنقدر بماند تا فرهنگ‌نامه‌ی کودک‌اش چندین شماره‌ی دیگر هم منتشر شود و باز برگردد به شمیراناتِ تهران و در چادری که که زیرِ آن درختِ تنومند بوده، از نو متولد شود و باز همه‌ی این راهِ سخت را طی کند، برود فرانسه، درس بخواند، داوطلبانه، برود به چندین کشور و کمک کند برای بازسازی و امدادرسانی‌ِ بعد از جنگِ جهانی دوم، و باز برگردد به کشورش، کودکستان تاسیس کند، مدرسه‌ی فرهاد را، شورایِ کتابِ کودک را، فرهنگ‌نامه‌ی کودک را و ده‌ها چیزِ دیگر را و بعد در آبان نود و پنج، آرام بگیرد و باز برگردد زیرِ همان درخت.

تورانِ میرهادی، شبیهِ همان درختی‌ست که می‌خواهد مدام، زیرش متولد شود. او درختی‌ست برای کودکانی که نشسته‌اند زیرِ سایه‌اش و باد می‌وزد مدام آن‌جا. 

به ارث گذاشتنِ مادی برای بچه‌ها، معتقدِ نبوده. گفته‌اند به هرآن‌چه که قرار بوده از جانبِ خانواده به او برسد، چشم‌پوشی کرده، که برای خودش چیزی بردارد. خودش هم برای بچه‌هایش، چیزی نگذاشته. معتقد بوده، ارث [مادی]، آدمی را تنبل می‌کند. تنبلی نکرده و تنبل، نساخته برای آینده.

میراثِ تورانِ میرهادی، دفاع از کودک و کودکی‌ست. دفاع از، بی‌دفاع‌ترینِ موجوداتِ عالم، که هرکس می‌خواهد به نحوی، آن‌چه را که می‌خواهد در او بسازد؛ تصویرِ ایده‌آل‌هایش را در او جستجو کند. میرهادی، برای پرداختنِ به کودک و کودکی، خودش را فراموش می‌کند تا در همه‌ی کودکان، حلول کند و از جهان آن‌ها، به قصه‌ی زندگی نگاه کند. میراثِ مهمِ او، این‌ست و البته چند چیزِ مهمِ دیگر؛ شورایِ کتابِ کودک، مدرسه‌ی فرهاد، فرهنگ‌نامه‌ی کودک و نوجوان و چندینِ اصلاحِ مهم در قانون‌هایی مربوط به کودکان، در دفاع از آن‌ها و حیات‌شان.