پلاسکو دستفروشِ چهارراه استانبول

روزنامه شهروند ، 6 بهمن 95 

لینک مطلب در وب سایت روزنامه شهروند

 

پلاسکو می‌سوزد تا ما بی‌لباس بمانیم. او چنگ می‌اندازد به تنِ ما و شهر تا لباس‌مان را تکه‌تکه کند، تا مگر در این عریانی، تصویرِ بدنِ مجروح‌مان را در آینه‌ای ببینیم و در خویشتنِ خود حضور یابیم و برایِ آن بگرییم. همه‌ لباس‌های ما سوخته است تا این بار نتوانیم چیزی را پشت آن پارچه‌ها پنهان کنیم. ما برای این عریانیِ ویرانگر است که چنین مغلوب و غمگینیم. این عریانی دامن‌گیرِ در خیابان‌ها و کوچه‌ها، در اخطاریه‌های بی‌خطر، در دلسوزی‌هایِ فقط مانده در اتاقِ شورایِ شهر، در تمامِ تمرکزِ شهرداری بر جمع‌کردنِ دستفروشانِ بی‌خطر، پیدا و ناپیداست.

پلاسکو سال‌های‌ سال بود که تصمیم خود را برای خودسوزی گرفته بود و احتمالا به دنبال دی ماهی سرد می‌گشت تا لباس‌های ما را از تن‌مان در بیاورد و سردمان شود از این سرمایِ خانمانِسوز. ما برای این سرماست که به خود می‌لرزیم و دیگر لباسی نیست تا به تن کنیم و خلاص شویم از این ماجرا. او همه‌ چیز را به آتش کشیده است، تا در این بی‌حجابی، ما بی‌دفاعی خود و شهر را بنگریم و بر آن بگرییم. او به بهانه خاموش‌کردن و نجات دادنش، همه ما را به سمت خودش می‌کشد تا ساعت‌ها به شهر و به ما بنگرد و بسوزد و بلند و رسا بگوید که این ما هستیم که باید به فکر نجاتِ خود باشیم. 

پلاسکو تصمیم گرفته بود که به «فقط اخطار» گرفتنش خاتمه دهد و آوار شود روی سرمان. او زمانی را برای مردن و فروریختن انتخاب می‌کند که همه ما نزدیکش شده‌ایم و چشم‌های‌مان را به او دوخته‌ایم. پلاسکو می‌سوزد و همراه با خاکستر و دوده‌اش فرو می‌ریزد تا سیاه کند رویِ همه ما را که فقط چشم به او دوخته‌ایم که فقط دلمان بی‌خود و بی‌جهت برایش سوخته است که فقط هنگامی که نباید در خیابان باشیم، هستیم و هنگامی که باید، خیر. پلاسکو نه استعاره است و نه نماد، او به جسمیت درآوردنِ عریانی است. پرده‌ای فولادی آتش می‌گیرد و در خود فرو می‌ریزد تا هر چیزِ پنهانِ‌شده‌ای آشکار شود تا این بار نشود او را همچون دیگر اتفاقات به ابتذال کشید. پلاسکو لباس‌های ما را می‌سوزاند و تلی از خاکستر و دوده بر بدن‌ها و صورت‌های‌مان می‌پاشد که نتوانیم بدونِ خجالت به یکدیگر نگاه کنیم. 

حال چندین روز است که پلاسکو همچون دوره‌گردِ دستفروشی، غریب و حیران در خیابان نشسته است و لباس‌های نیمه‌سوخته ما را می‌فروشد، لباس‌های عیدمان را، تا مگر شهرداری به بهانه سدِ معبر هم که شده، به سراغش بیاید و پلاس‌شدنش روی زمین را جمع کند. او از همه ‌چیز این شهر با خبر است، از بس که بلند بود و چشم داشت درون سرش، از بس که ماجراهای این شهر را دیده است از قدیم تا به حال و از بس که پوشانده است لباس و حجابی بر آنچه که پیدا و ناپیداست در نهانِ شهر.