پلاسکو؛ لکنتِ خیابان جمهوری روزنامه شهروند 6 بهمن 97 مسعود ریاحی

 
 
پلاسکو؛ لکنتِ خیابان جمهوری
روزنامه شهروند 6 بهمن 97
 
 
 

هنگامی که برج بابل فرو ریخت، دیگر آدمیان به یک زبان مشترک حرف نزدند و در سراسر گیتی پخش شدند. بابلی‌ها گفته بودند «بیایید برای خودمان شهری با برجی بلند بسازیم که سرش در آسمان‌ها باشد، بیایید برای خودمان نامی پیدا کنیم مبادا که بر پهنه زمین پراکنده شویم» و سپس برجی ساختند که انتهایش در آسمان‌ها بود و وقتی فرو ریخت، دیگر چیزی آنها را به ‌هم متصل نمی‌کرد که کنار هم بمانند. این پراکنده‌شدن، شبیه به پراکنده‌شدنِ اهالی پلاسکو، بعد از ریختنش است. پلاسکو، آن زبانِ واحدی‌ست که در برجِ بابل‌گون، فرو ریخت و اهالی‌اش دیگر زبانِ واحدی به نامِ «پلاسکو» نداشتند که سخن بگویند.
سکوت، جایِ پلاسکو را گرفته است. آنهایی که در پلاسکو بودند، سرگردان شده‌اند؛ مغازه‌دارها، نگهبان‌ها، نظافتچی‌ها، همه و همه پراکنده شده‌اند در شهر؛ چراکه دیگر عنصر وحدت‌بخش، نیست. فضایِ جلویِ ساختمانِ پلاسکو را سکوت و لکنت گرفته است. نورها و صداها غایب‌اند. «چیزی» نیست که بشود به آن نگریست جز باقیمانده جسدی که به هیچ خیره شده است، با حدقه‌ای بی‌چشم؛ تهی. جسدی که دفن نشده است، دفن نمی‌شود، مانده است تا سوگی نیمه‌تمام باشد برای شهر. ما از آن رو در دفنِ جسدها تعجیل می‌کنیم، که می‌ترسیم از «مرگ»، از «غیبت»، از «تنهایی». پلاسکو، هست و نیست؛ ١٧ طبقه‌ رنگ و نور و صدا «نیست»، ولی خاموشی و تاریکی و فقدان، «هست»؛ چند طبقه‌ بی‌صدا، تابوت‌وار، مانده تا سوگ، کامل نشود، تا به گذشته بدل نشود؛ پلاسکو، بعد از دو‌سال ریخته‌شدن، همچنان در «حال» است. آن‌قدر سوخته که هنوز نمی‌شود تبدیل به نوستالژی‌اش کرد. داغ است همچنان، نمی‌شود دست به گزینش حافظه زد و فراموش کرد آن همه «غبار» و «آتش» را. پلاسکو هنوز تن به نوستالژی نداده است. در حافظه شهر و ساکنین نیز، گویی تبدیل به سکوت و «لکنت» شده است. پلاسکو همچنان غبار است در ذهن و حافظه؛ هنوز کنار نرفته است آن‌همه دود و غبار، تا بشود گذشته را دید، خاطرات را بازخوانی کرد و دست به گزینش زد. پلاسکو، سکوت و لکنت است حالا، که پراکنده کرده است همه را.
دو‌سال است که بلندترین ساختمانِ گذشته‌ شهر دیگر نیست و اهالی شهر از جلویِ محلِ فقدانِ آن می‌گذرند، در سکوتی هم‌جنسِ سکوت آن مانکن‌های بی‌تحرکِ لابه‌لای آهن‌ها و آتش؛ در لکنتِ چهارراه استانبول، در لکنتِ انتهای خیابان جمهوری. گذشته‌ شهر، هنوز تن به گذشته‌شدن نداده است. گفته بودند دوساله چیزی می‌سازند به جای آن. نساختند. پلاسکو، همچنان در لحظه‌ حال است؛ ناظر، ساکت، خاموش.

سوگواری امن

به بهانه‌ی واکنش‌ها به اتفاقاتی نظیر پلاسکو، معدن یورت و کشتی سانچی

25 دی 96

www.ghatreh.com/news/nn40994159

 

عمدتا خشم در اثر مواجهه با ناکامی‌ها تولید می شود (البته در معنای فرویدی خشم غریزی است و میل ناهشیار به بروز آن وجود دارد) حال اگر این خشم تولید شده در اثر ناکامی هایی باشد که قدرت عامل آن بوده و نتواند از هیچ مجرایی ابراز شود و یا حداقل به رسمیت شناخته شود، به خود فرد خشمگین برمی‌گردد و فرآیند شکل‌گیری افسردگی و اندوه آغاز می‌شود. اینکه «مای» جمعی ما، در مواجهه با حوادثی مثل : پلاسکو، معدن یورت، زلزله و اخیراً کشتی سانچی، عمیقاً خشمگین و غم‌زده از عالم و آدم می‌شویم و به هر سو چنگ می‌زنیم تا آن را به شکل اغراق آمیزی بروز دهیم، احتمالاً در نتیجه پیدا شدن یک مجرای امن است برای تخلیه خشمی که از قدرت و ناکامی‌های فردی و جمعی داریم. راه‌های دیگر بروز خشم یا شدیداً نا امن‌اند و یا عواقب بسیار دهشتناکی دارند (اخیراً شاهد آن بودیم)، از طرفی بی‌بهانه نمی‌شود آن را بروز داد.

در نتیجه انباشت این خشم‌های ابراز نشده، خشم‌ها تبدیل به غم اندوه شده و که گویی ناخودآگاه میل به بروز این گونه اتفاقات غم‌بار داریم تا عمیقاً سوگواری کنیم. این سوگواری هم تسلی است بر غم مداوم انباشته شده و هم جبران کننده‌ی عذاب وجدان و احساس گناه ترسیدن از قدرت‌ها است. بی‌راه نیست که ما در فضای مجازی که بیشتر احساس امنیت می‌کنیم، مشغول تخلیه هیجانات خود، از جمله خشم هستیم (حمله دست‌جمعی به صفحات مختلف افراد و نهادها).

علارغم این واکنشی‌شدن و انفعال و آمادگی برای پیدا شدن مجراهای امن، برای تخلیه‌ی خشم و اندوه انباشت‌شده، گویی همین عامل است که ما را به‌هم پیوند می‌زند تا حداقل برای لحظاتی کوتاه، در آیینی کهن، رفتاری مشترک را انجام دهیم و خود را در یک «ما» جمعی ادراک کنیم؛ هر چند که زمانِ پیوند دوباره، تا اتفاقات تلخِ بعدی، به طول بیانجامد.

پلاسکو دستفروشِ چهارراه استانبول، مسعود ریاحی، شهروند

 

 

پلاسکو دستفروشِ چهارراه استانبول

روزنامه شهروند ، 6 بهمن 95 

لینک مطلب در وب سایت روزنامه شهروند

 

پلاسکو می‌سوزد تا ما بی‌لباس بمانیم. او چنگ می‌اندازد به تنِ ما و شهر تا لباس‌مان را تکه‌تکه کند، تا مگر در این عریانی، تصویرِ بدنِ مجروح‌مان را در آینه‌ای ببینیم و در خویشتنِ خود حضور یابیم و برایِ آن بگرییم. همه‌ لباس‌های ما سوخته است تا این بار نتوانیم چیزی را پشت آن پارچه‌ها پنهان کنیم. ما برای این عریانیِ ویرانگر است که چنین مغلوب و غمگینیم. این عریانی دامن‌گیرِ در خیابان‌ها و کوچه‌ها، در اخطاریه‌های بی‌خطر، در دلسوزی‌هایِ فقط مانده در اتاقِ شورایِ شهر، در تمامِ تمرکزِ شهرداری بر جمع‌کردنِ دستفروشانِ بی‌خطر، پیدا و ناپیداست.

پلاسکو سال‌های‌ سال بود که تصمیم خود را برای خودسوزی گرفته بود و احتمالا به دنبال دی ماهی سرد می‌گشت تا لباس‌های ما را از تن‌مان در بیاورد و سردمان شود از این سرمایِ خانمانِسوز. ما برای این سرماست که به خود می‌لرزیم و دیگر لباسی نیست تا به تن کنیم و خلاص شویم از این ماجرا. او همه‌ چیز را به آتش کشیده است، تا در این بی‌حجابی، ما بی‌دفاعی خود و شهر را بنگریم و بر آن بگرییم. او به بهانه خاموش‌کردن و نجات دادنش، همه ما را به سمت خودش می‌کشد تا ساعت‌ها به شهر و به ما بنگرد و بسوزد و بلند و رسا بگوید که این ما هستیم که باید به فکر نجاتِ خود باشیم. 

پلاسکو تصمیم گرفته بود که به «فقط اخطار» گرفتنش خاتمه دهد و آوار شود روی سرمان. او زمانی را برای مردن و فروریختن انتخاب می‌کند که همه ما نزدیکش شده‌ایم و چشم‌های‌مان را به او دوخته‌ایم. پلاسکو می‌سوزد و همراه با خاکستر و دوده‌اش فرو می‌ریزد تا سیاه کند رویِ همه ما را که فقط چشم به او دوخته‌ایم که فقط دلمان بی‌خود و بی‌جهت برایش سوخته است که فقط هنگامی که نباید در خیابان باشیم، هستیم و هنگامی که باید، خیر. پلاسکو نه استعاره است و نه نماد، او به جسمیت درآوردنِ عریانی است. پرده‌ای فولادی آتش می‌گیرد و در خود فرو می‌ریزد تا هر چیزِ پنهانِ‌شده‌ای آشکار شود تا این بار نشود او را همچون دیگر اتفاقات به ابتذال کشید. پلاسکو لباس‌های ما را می‌سوزاند و تلی از خاکستر و دوده بر بدن‌ها و صورت‌های‌مان می‌پاشد که نتوانیم بدونِ خجالت به یکدیگر نگاه کنیم. 

حال چندین روز است که پلاسکو همچون دوره‌گردِ دستفروشی، غریب و حیران در خیابان نشسته است و لباس‌های نیمه‌سوخته ما را می‌فروشد، لباس‌های عیدمان را، تا مگر شهرداری به بهانه سدِ معبر هم که شده، به سراغش بیاید و پلاس‌شدنش روی زمین را جمع کند. او از همه ‌چیز این شهر با خبر است، از بس که بلند بود و چشم داشت درون سرش، از بس که ماجراهای این شهر را دیده است از قدیم تا به حال و از بس که پوشانده است لباس و حجابی بر آنچه که پیدا و ناپیداست در نهانِ شهر.